الكي الكي رد شد رفت.
65 stories
·
8 followers

تازگی بیشتر دلم می‌خواد حرف بزنم تا اینکه تایپ کنم. البته چیز جدیدی هم نیست. من ...

1 Share

تازگی بیشتر دلم می‌خواد حرف بزنم تا اینکه تایپ کنم. البته چیز جدیدی هم نیست. من همیشه دلم خواسته حرف بزنم. تازگی حتی دلم خواسته مثلا بردارم رو اینستاگرام ویدیوی خودم در حال تبیین تئوری‌های مشعشعم رو پست کنم. یا اینکه مثلا روی یوتوب یه کانال درست کنم و توش حرف بزنم. این هم البته مسبوق به سابقه هست به معنایی. یادمه یه اینستارادیویی اومده‌بود اون زمان‌ها و به‌غیر از انگشت‌شماری از دوستان، همه هنرهای صوتی و بیانی‌شون رو ارائه کردن روش. با این‌همه سختمه. به‌لحاظ سخت‌افزاری البته سختم نیست. سختیش بخش نرم‌افزاریشه که متاسفانه از توضیح در موردش عاجزم. علی‌ای‌حال احساس می‌کنم دلم می‌خواد حرف بزنم و متاسفانه کسایی هم که دوسشون دارم و حرف زدن باهاشون و براشون بهم خوش می‌گذشت می‌گذره یا دور و اطرافم نیستن دیگه یا هم هستن و حتی نمی‌شه زنگ زد بهشون و گفت بیا بریم دو ساعت بیرون بشینیم یه چیزی بخوریم و حرف بزنیم ال کووید. حرف زدن مهمه. من خودم مثلا حین و بعد از حرف زدن احساس می‌کنم حالم بهتره. کانه افیون عمل می‌کنه. حرف زدن مهمه. 

Read the whole story
nasimhs
1114 days ago
reply
بيروت
Share this story
Delete

این زندگی من است

2 Shares

سه روز است برگشته‌ام و دلم خیلی تنگ شده. این ساده‌ترین جمله‌ای است که می‌توانم بنویسم. اگر کسی بپرسد حالت چه طور است؟ دوست دارم جواب بدهم: "دلتنگم" و این را هزار بار برای خودم بگویم و هزار بار بنویسم. همین جمله‌ی ساده را آن قدر تکرار کنم تا به عمقش برسم. مثل ورد آن قدر بگویمش تا کلمات از حالت معمول خودشان خارج شوند و آن تصویری که در جانم دارم شکل بگیرد. آن چیزی که مثل ابری سنگین پرم کرده و همه جا توی سینه‌ام حملش می‌کنم. فکر می‌کنم اگر آن تصویر بیرونی شود برای مدتی از آن خلاص می‌شوم. اگر بشود آن تکه‌ی سنگین خاکستری را از درونم در بیاورم و بگذارم روی میز گرد چوبی مدتی آرام و سبک می‌شوم. مثل وقتی که از بیرون می‌آیم خانه و دسته کلید سنگینم را از جیب روپوش سیاهم درمی‌آورم و می‌اندازم روی میز. دلم این را می‌خواهد، این که قلب سنگینم را دربیاورم و بگذارم گوشه‌ای که جلوی چشمم نباشد. گاهی می‌ترسم که دلتنگی امانم را ببرد و طاقتم بیش از این طاق شود. حالا دارم زیادی شلوغش می‌کنم. دارم تمرکز می‌کنم روی آن خالی درونم که کمی آزارم می‌دهد. این کار را می‌کنم چون چنین آدمی هستم. متمرکز روی نداشته‌ها، چس‌ناله‌کن اعظم، عاشق شکننده و اعتماد به نفس برباددهنده. حتا این‌ها هم که گفتم نیستم. اغلب آن چیزی که می‌گویم آن چیزی نیست که می‌خواهم بگویم. یا آن چه می‌خواهم بگویم را یک طوری می‌گویم که معنی چیز دیگری بدهد. نمی‌خواهم این‌طور باشم اما زیاد پیش می‌آید که این‌طوری می‌شود و این از معصومیتم نیست. یعنی خیلی دارم سعی می‌کنم که توی نوشتن‌هایم به تصویری واقعی از خودم برسم. چرا؟ چون هم لازم است و هم زیباست. یعنی این کنکاش دائم برای پیدا شدن خیلی ضروری است و آدم مگر چی دارد توی این نیا جز همین خود درب و داغونش (دقت کنید که داغون محاوره‌ای داغان نیست.)؟ بلی آدمی جز خودش هیچ چیزی ندارد اما ما این را فراموش می‌کنیم چون خیلی ترسناک است. یعنی اگر یک روزی بیدار شویم و بفهمیم که خانه و ماشین و همسر و یار و فرزند و هر چیزی که ما دلمان بهش خوش است اما خارج از ماست، تصویری متوهم و تمام‌شدنی و گذراست، خیلی می‌ترسیم و برای همین باید همیشه مادر باشیم، همیشه پدر، فرزند، معشوق، عاشق، صاحب مال، همیشه باید یک چیزی باشیم خارج از خودمان تا آن تنهایی خیلی بزرگ و دائمی و عمیق ما را نترساند. 
ضروری و زیبا
زیبا هم هست. آن کنکاش درونی خسته‌کننده‌ی گاه کشنده خیلی زیباست چون آدم را می‌برد جاهایی که آدم توی هشیاری کامل نمی‌تواند به آن‌جاها دسترسی داشته باشد. کنکاش دائم و بیل زدن و پیش رفتن در خود باعث می‌شود آدم این توان را پیدا کند که چیزهایی را ببیند که دیدنی نیست، یعنی با چشم معمول نمی‌شود آن‌ها را دید، آن زیبایی‌های خیلی زیبا را. شاید این جا‌به‌جا شدن در خویش یک جور بیدار کردن چشم دل باشد تا بشود با آن جزئیات را دید. جزئیاتی که حتا اگر دردناک یا زشت هم باشند باز چون شگرف و بدیع هستند آدم را سر ذوق می‌آورند. یعنی آن لذت کشف است که به وجد می‌آوردمان، مثل لحظه‌ای که رابرت کخ میکروب سل را کشف کرد. البته که میکروب یک بیماری به خودی خود زیبا و دوست‌داشتنی نیست، اما آن لحظه‌ی کشف، آن دیدن چیز نو، آن حس "آها، دانستم" است که آدم را تا ته جان شاد می‌کند. 
حالا این‌ها را این جا نوشتم تا چه بگویم؟ چه می‌خواستم بگویم؟ اصلاً این روزها چه می‌خواهم بگویم؟ نمی‌دانم. اما به نظرم مهم است، یعنی مهم است که آدم بداند هر مقطعی از زندگی‌اش چه حرفی برای گفتن دارد و حال واحوالش چه طور است و دارد کدام طرفی می‌رود. من حداقل این روزها چندان از خودم نمی‌دانم. فقط یک حس را در خودم درک می‌کنم و آن "دلتنگی" است و باقی تلاشم این است که دچار بی‌‌حاصلی و بی‌خبری نباشم. یعنی این زرهی که پوشیده‌ام از جنس عشق و من را در برابر هر چیزی غیر از موضوع عشق، روئین‌تن کرده، یک جوری نباشد که ارتباطم را با جهان بیرون قطع کند. یعنی نمی‌خواهم مثل این تازه عروس‌هایی باشم که از وقتی رفته‌اند خانه‌ی شوهر خیال می‌کنند شاخ غول شکسته‌اند و چنان فرو می‌روند در زندگی دو نفره‌شان که از دور ابله و لج‌درآور به نظر می‌رسند. نمی‌خواهم مدام فقط از "او" حرف بزنم یا فقط "او" را ببینم و بشنوم. می‌خواهم به همه‌ی جنبه‌های زندگی‌ام برسم. این را می‌خواهم. اما آغشته‌ام. خیلی زیاد و خیلی دل‌تنگم. اما تلاشم قابل تقدیر است. به خدا قابل تقدیر است، باید مثل این شاگردهایی که همیشه ریاضی دو می‌شدند و حالا با تلاش و ممارست نمره‌ی یازده می‌گیرند، بیاورندم سر صف و برایم کف بزنند. باید تشویقم کنند تا بتوانم کتاب بخوانم و هر روز بنویسم و کارهای مفید غیر عاشقانه انجام بدهم و اولین صبحی که توی اتاق خودم چشم باز می‌کنم برندارم برایش بنویسم:
Seni ozledim
و به جایش بلند شوم ورزش کنم و صبحانه‌ی سالم بخورم و شروع به کار کنم و خیلی زیاد کار کنم و کار کنم و بشود پول دربیاورم. توی این اوضاع ناجور باید بتوانم پول دربیاورم آن قدری که خرج دیدارم دربیاید. هی کاتیا حواست هست؟ از عشق فرار می‌کنم تا در حرکتی دوار باز برسم به عشق، به نقطه‌ی عزیمت، به آن ایستگاهی که صبح‌ ساعت هفت‌وچهل‌وپنج دقیقه با چمدان و کوله منتظر اتوبوس‌ هواایست می‌مانم، تا بروم، بروم که برگردم.
چیزها دیدم در روی زمین
همان جایی بودیم که جاده در امتداد اسکله حرکت می‌کند. می‌راندیم و کنار ما در حاشیه‌ی سبز پیاده‌رو، آدم‌ها دوچرخه‌سواری می‌کردند یا راه می‌رفتند یا نشسته بودند توی چمن‌ها و غذا می‌خوردند. گفتم یک روز ما هم غذا درست کنیم و بیاییم این جا. توی سرم این بود که کتلت درست کنم و فلاسک چای هم با خودم بیاورم. حالا چون خیلی دلم تنگ شده حتا از این فکر هم گریه‌ام می‌گیرد، این خیال هم بی‌تابم می‌کند. آن روز این طور نبودم. خیال خیلی دور نبود. می‌شد نقشه‌ی یک آخر هفته باشد. بعد از مردم چشم گرفتم و رویم را کردم سمت ساختمان‌های مقابل، به شیروانی‌های سماقی رنگ نگاه کردم و سعی کردم تصویرها را به خاطر بسپرم. ساختمان‌ها، مرغ‌های دریایی، آسمان، آب، پیراهن گلدار تازه‌اش، عینک دسته قرمزش و چشمم خورد به زنی که بچه بغل ایستاده بود لب جدولی که دو سمت خیابان را از هم جدا می‌کرد. ترافیک روان بود. ما کم و بیش متوقف بودیم. زن جوان بود، شاید سی و چند ساله با صورت سبزه از آفتاب و قد کشیده و اندام نرم و بچه‌ای در آغوش داشت، شاید پسر، آن قدر کوچک بود که تشخیص جنسیتش آسان نبود. به نظر سوری جنگ زده می‌آمد، از آن‌ها که توی استانبول زیبا فراوانند، میان توریست‌های خوش‌بخت و استانبولی‌های خسته. زن به من نگاه کرد و خندید. یک جوری خندید که صورتش روشن شد. یک جوری خندید که انگار من خیال او باشم، آرزویش یا زندگی گذشته‌اش، نشسته کنار مردش توی ماشین با شیشه‌های بالا داده در حالی که سرش از سرمای متمرکز کولر تیر می‌کشد. دورنمای خوشبختی. زندگی ساده و معمولی که آن قدر پیش پا افتاده است که جزو خوشبختی محسوب نمی‌شود. آن چیزی که داریم و به نظر ناچیز می‌آید و یادمان می‌رود کسانی آن بالای بالای بالای بالای بالا هستند که می‌توانند همین تکه نان گرم را از دست ما بگیرند.
 من هم به او خندیدم. انگار با هم حرف زده باشیم. انگار گفته باشد یک روزی جای تو بودم و من گفته باشم یک روزی جای تو خواهم بود.

 

Read the whole story
nasimhs
1691 days ago
reply
بيروت
saamirano
1781 days ago
reply
Share this story
Delete

تُفی از غریبه‌یی

1 Comment and 4 Shares
کم‌کم دارم عادت می‌کنم به این‌که منتظر باشم. منتظر اتفاقی، خبری یا... هرچیزی. یادم نمی‌آید همیشه این‌طور بوده‌ام یا چند سالی‌ست به این حال افتاده‌ام. با این‌حال این عادت‌کردن را حس می‌کنم، یا دست‌کم حس می‌کنم شاید زمانی به این انتظار عادت نداشته‌ام. این را هم نمی‌دانم که چیز خوبی است یا بد. خیلی از آدم‌هایی که می‌شناسم انتظار کشیدن را چیز بدی می‌دانند؛ شاید بیخود و بی‌جهت. انتظار را می‌گذارند روبه‌روی کاری کردن، تکانی خوردن. نمی‌فهم روی چه حسابی.
رفیق‌م تعریف می‌کرد توی خانه نشسته بوده که حس کرده باید بزند بیرون، پی اتفاقی، چیز شگفت‌انگیزی. بیرون رفته. اتفاقاً با دوستی قدیمی هم دیدار تازه کرده، اما برگشتنی دیده دل‌اش آرام نگرفته، حس کرده آن اتفاقِ به‌احساسْ موعود پیش نیامده.
خودم هم زمانی عادت داشتم پی اتفاق بگردم. در خیابانی راه می‌رفتم و حس می‌کردم اگر مسیرم را عوض کنم شاید اتفاقی برام بیافتد. مسیر عوض می‌کردم. گاهی به‌خودم می‌آمدم و می‌دیدم آن‌قدر به کوچه‌پس‌کوچه زده‌ام که کلی از راه اصلی‌م دور شده‌ام... هیچ اتفاقی هم نصیب‌م نشده. شاید حرص و حسرت همین ماجراجویی‌ها بود که کشید به نوشتن داستان «حادثه در شب تاریک».
اما، گفتم، آدم‌ها و رفقای زیادی را می‌شناسم که اصرار دارند اتفاق «آن بیرون» می‌افتد و «هیچ اتفاقی نمی‌افتد، نه این‌جا و نه بیرون» را نشانه‌ی افسرده‌گی می‌دانند. منظور از «این‌جا» مثلاً اتاق‌م است. جایی که در آن هیچ اتفاقی نمی‌افتد غیر از خواندن یا تماشا کردن یا گه‌گاه نوشتن چیزی یا تلفنی یا به هر واسطه‌ی دیگری گپ زدن با دوستان. بله، توی اتاق هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد... حالا خاص چیست؟ چه‌می‌دانم.
اما آن بیرون چه‌خبر است؟
چندی پیش بعد از مدت‌ها از خانه زدم بیرون، پی انجام چند کار بانکی و بعد دیداری با رفقا. معمولاً عادت دارم کارهای بانکی سر ماه را که انجام می‌دهم برگردم خانه، اما آن‌روز هوایی شده بودم. با چند دوست تماس گرفتم و یا نبودند یا وقت نداشتند؛ با این حال سرانجام ظهر را با رفیقی قدیمی گذراندم و ناهار را با او خوردم. عصر هم رفتم پیش دو رفیق دیگر. در کل خوش گذشت. اما این‌ها اتفاق نبودند. اتفاقِ آن‌روز شاید این بود که زنی طرف‌م تف انداخت. زنی غریبه که کنار خیابان ایستاده بود، سرتاپا سیاه‌پوش، این‌طور یادم مانده که عینکی تیره هم زده بود. دقیق هم یادم مانده که از بالای عینک نگاهی به صورت‌م انداخت، خم شد و طوری طرف‌م تف کرد که اگر پس نمی‌جهیدم می‌خورد به پاهام، دوباره به صورت‌م نگاه انداخت و بعدش من به‌عجله دور شده بودم. صبر نکردم بپرسم چرا آن کار را کرد. راست‌ش کمی هول برم داشته بود و از حالت غریبه‌ی جنون‌آمیز نگاه‌اش حس کرده بودم حتماً جواب درستی هم نخواهم گرفت. با این‌حال کل قضیه بیش از هرچیز دیگری حال و هوای یک اتفاق جلب نظر کننده را داشت. چیزی که از آن روز بارها برای رفقای مختلف تعریف کرده‌ام... اما اتفاق جالب حقیری بود...
حقیر... یادم افتاد به این جمله که از «ابله» یادداشت کرده‌ام: «قدرت که زیاد نیست، سرکشی نیز حقیر است.»
اتفاق‌ها چطور حقیر می‌شوند؟ مثلاً با ماجراجویی نکردن؟ اما، انصافاً، دنیای امروز دنیای ماجراجویی هست؟ کوه رفتن و قدم‌زنی و سفر رفتن ماجراجویی به‌حساب می‌آید؟ این‌طوری ماجراجویی را هم حقیر نکرده‌ایم؟ اگر این‌ها ماجراجویی‌اند پس سفرهای بیلبو یا فرودو بگینز چه نامی باید بگیرند؟ لابد این‌ها که همه خیالات‌اند... اما همین خیالات ماجراجویی‌های غنی‌تری نیستند؟ حالا نگویم اصیل‌تر که نپرسم اصیل چیست... ولی حق ندارم بگویم تخیل که غنی نیست ماجراجویی هم حقیر می‌شود؟
دوست دارم حتی کمی خشم‌گرفته بپرسم آن بیرون چه خبر است؟ من عادت کرده‌ام بنشینم توی خانه و با این‌حال منتظر اتفاقی خاص باشم، و عادت کرده‌ام این رفتارم مورد سوال قرار بگیرد. عادت کرده‌ام بشنوم توی خانه خبری نیست... اما آن بیرون، در شهر، چه خبر است؟ نمی‌گویم توی خانه خبر خاصی هست... اما آن بیرون دیگر حتی فصل‌ها هم سرجاشان نیستند.
زمانی بود که دم بهار دیدن جوانه‌یی نوک‌زده به وجدم می‌آورد. زمانی حتی بوئیدن عطری خوش در خیابان... اما امروز حتی کیفیت و اصالت این‌ها هم برام زیر سوال رفته... چیزی که به وجدم می‌آورْد، به آن‌ها جلوه‌یی خاص می‌داد، فقط میل نوشتن‌شان نبود؟
شک ندارم که از خانه‌نشینی دفاع نمی‌کنم. چاردیواری جای دل‌انگیزی نیست، اما دست‌کم آدم با کتاب‌هاش و فیلم‌هاش و موسیقی‌هاش یک بازو و یک انگشت فاصله دارد. اصلاً مگر هزاران سال جان نکندیم که خانه را پناه‌گاه کنیم؟ گاهی می‌بینم تنها دفاع دیگران از بیرون این است که یادمان می‌آورد خانه امن است... هه... شاید هم دارم چرند می‌گویم.
اما، هرچه هم چرند باشد، نمی‌فهمم داریم برای چه تلاش می‌کنیم. این‌همه تلاش شوخی‌یی از جورج کارلین را به‌خاطرم می‌آورد، که می‌گفت (نقل از حافظه می‌کنم) آدم‌ها سردشان بود و چاردیواری‌های گرمی ساختند: خانه. همه‌چیز خوب بود تا فهمیدند در محیط گرم گوشت فاسد می‌شود، بنابراین یخچال را ساختند تا حصاری سرد باشد میان چاردیواری گرم. بعد باز همه‌چیز روبه‌راه بود تا فهمیدند کره‌ی سرد را سخت می‌شود روی نان مالید. پس یک ظرف گرم کوچک‌تر ساختند تا کره را گرم نگه دارد. ظرفی گرم داخل حصاری سرد که توی چاردیواری‌یی گرم بود...
به‌هرحال... دل‌ام نمی‌خواهد، هیچ دل‌ام نمی‌خواد همه‌چیز را ختم کنم به این تکه‌ی محبوبم از اشعار اخوان ثالث که می‌گوید «چرا بر خویشتن هموار باید کرد رنج آب‌یاری کردن باغی کز آن گلْ کاغذین روید». نه، در این مورد خاص این‌طور فکر نمی‌کنم، هرچه هم قلقلکم بدهد... اما دل‌ام می‌خواهد فکر کنم زیادی بزرگ‌اش کرده‌ایم. همه‌مان زیادی مطمئن‌ایم که راه درست را می‌رویم و هیچ حواس‌مان نیست که از این کوچه به آن کوچه راه کج می‌کنیم، تشنه‌ی هر اتفاقی که کمی زندگی‌مان را جلا بدهد، چیزی برای حرف زدن به‌مان بدهد... گیرم حتی تفی باشد از غریبه‌یی.
Read the whole story
Ayda
3367 days ago
reply
نمی‌فهمم داریم برای چه تلاش می‌کنیم. این‌همه تلاش شوخی‌یی از جورج کارلین را به‌خاطرم می‌آورد، که می‌گفت (نقل از حافظه می‌کنم) آدم‌ها سردشان بود و چاردیواری‌های گرمی ساختند: خانه. همه‌چیز خوب بود تا فهمیدند در محیط گرم گوشت فاسد می‌شود، بنابراین یخچال را ساختند تا حصاری سرد باشد میان چاردیواری گرم. بعد باز همه‌چیز روبه‌راه بود تا فهمیدند کره‌ی سرد را سخت می‌شود روی نان مالید. پس یک ظرف گرم کوچک‌تر ساختند تا کره را گرم نگه دارد. ظرفی گرم داخل حصاری سرد که توی چاردیواری‌یی گرم بود...
Tehran, Iran
nasimhs
1914 days ago
reply
بيروت
SaraKmz
3367 days ago
reply
khers
3367 days ago
reply
Share this story
Delete

رمان پشت رمان

3 Shares

-------------

رمان "تماماً مخصوص" را سی و یک بار زير و زبر کردم، طول و عرضش را پيمودم، و بعد از هفت سال عاقبت نسخه‌ی سی و یکم رضایتم را جلب کرد و وسواس کشنده دست از سرم برداشت. شاید هم دلم می‌خواست از این زندگی نکبتی پر از دروغ جدا شوم و در دنیای رمان وقت بگذرانم؛ دنیای زلال و   شفاف و پاک. از دنیای "غم" می‌گریزم به دنیای "حُزن" پناه می‌برم...

می‌بينی؟ اين‌جوری بود که نمی‌توانستم از اين رمان دل بکنم. بعدش هم همیشه چند ماهی در فاصله‌ی بین دو رمان روزگار نویسنده برزخی است؛ دوران نقاهتی از این زایمان تا زایمان بعدی. رمان پشت رمان، خاکریز به خاکریز گریختن از روزمره‌گی غمباری که اسمش را گذاشته‌اند زندگی، می‌شود خصلت آدم برای فتح لحظه‌های ناب و محزونی که سرخورده نمی‌شوی و دلت را حرام نکرده‌ای.

من یک بار در زندگی واقعی تلألو خوشبختی را دیدم. یک بار خیال کردم بیرون از ادبیات در همین زندگی یک نوبتی هم می‌توان آدمی را باور کرد. تا وارد خانه‌اش شدم، و تا آمدم ساکن شوم و تجربه‌اش کنم، مثل مه از اطرافم پراکنده شد، مثل خواب پرید. بعد به این نتیجه رسیدم که باید به همین دنیای رمان قانع باشم؛ با آدم‌های رمان زندگی کنم، حرف بزنم، غذا بخورم، عشق بورزم، سفر کنم، و گاهی سرم را بر شانه‌ی یکی بگذارم و بگویم چرا در دنیای واقعی نمی‌شود دل بست؟ تو می‌دانی؟

Read the whole story
nasimhs
2031 days ago
reply
بيروت
saamirano
3460 days ago
reply
Ayda
3460 days ago
reply
Tehran, Iran
Share this story
Delete

ذوب

4 Comments

اخیراً متوجه شدم چقدر به «خانه» کم‌توجهم. با اینکه عمده‌ی وقتم را (جز کار) در خانه می‌گذرانم و هرجا باشم (جز سفر) دوست دارم زودتر برگردم خانه، چقدر گوشه و کنارش برایم کم‌اهمیت است. خانه‌ی آدم‌های دیگر که می‌روم متوجه می‌شوم تا چه حد جزئیات برایشان مهم است، چطور همه‌جایش را جدی می‌گیرند، برای هر گوشه فکری می‌کنند، از درختِ دانشِ طراحان داخلی خوشه‌چینی می‌کنند، و خلاصه برای اینکه خانه باب طبع‌شان باشد تلاش می‌کنند. (البته اغلب همراه با زیاده‌روی؛ نتیجه: خانه‌هایی پر از جزئیات ناهمساز که عامل خفگی و حس ناامنی‌اند). خانه‌ی من در مقابل خانه‌ی اغلب آدم‌های اطرافم، فضایی خالی است حاوی چند تکه مبلمان خنثی، چند جلد کتاب (که بیشترشان مال من نیستند)، چند عکس روی در یخچال، و دو قاب نقاشی. به‌جز همان دو قاب و چند عکس، هیچ‌جای خانه نشانه‌ی شخصی‌ای از من وجود ندارد، یعنی اگر آن دوتا را برداریم، می‌تواند خانه‌ی هرکسی باشد، مطلقاً هر کسی. بدون جزئیات و بدون ویژگی.

و مهم‌ترین دلیل کم‌توجهی: «من قرار نیست اینجا بمانم». چه در اتاقم در خانه‌ی والدین‌ام، چه در اولین خانه‌ای که زندگی مشترک را شروع کردم، و چه در خانه‌ی فعلی، همیشه قبل از هر تصمیمی همین جمله خودش را جلو انداخته و اجازه نداده اقدام مشخصی برای شخصی‌کردن خانه انجام بدهم. توی ذهنم اینطور می‌گذرد که من که از اینجا و این وضع راضی نیستم و قرار است در آینده‌ای نزدیک از اینجا بروم (کجا؟ معلوم نیست)، پس چرا باید وقت صرفِ این مسافرخانه‌ی موقت کنم و ضمناً اثاث و وسایل و دل‌بستگی‌هایی اضافه کنم که وبال ِ گردن می‌شود و  رفتن را پیچیده می‌کند؟ آدمی که چنین سوالی از خودش می‌پرسد، پاسخ‌اش را هم آماده دارد.

 می‌خواهم جلسه‌ی بعد (در تاریخی نامعلوم) اینها را برای دکتر س. تعریف کنم و بعد در صندلی فرو بروم و اجازه بدهم غوطه‌ور در شهوت ِ «تشخیص»، موضوع را به تمام زندگی‌ام تعمیم بدهد. اینکه چرا می‌روم جایی وقت و پول (پول زیاد) صرف می‌کنم تا کسی را به اشتباه بیندازم و از اشتباهش لذت ببرم؛ این مساله‌ی بغرنج‌تری به نظر می‌رسد که دکتر س. به آن بی‌توجه است، چون از آن بی‌خبر است.

حالا نیمه‌ی روز است، وسط سالنی که هیچ‌وقت نفهمیدم چرا اینقدر مسرفانه روشن نگه‌اش می‌دارند تنها نشسته‌ام و بقیه دارند ناهار می‌خورند. نیم‌ساعت یکبار ناخوداگاه یاد پلاسکو می‌افتم و آدم‌هایی که آنجا «ذوب» شدند. سخنگوی آتش‌نشانی این کلمه را در یکی از بخش‌های خبری به کار برد و از وقتی شنیدم رهایم نکرده. «ذوب» را توی کتاب علوم دوم دبستان یاد گرفتیم، قرار نبود برای آدم‌ها اتفاق بیفتد. شاید اگر مثل امینی در مکالمه‌ی تلفنی با شاه از عبارت «آب شدن» استفاده کرده بود تصویر اینقدر غریب نبود. اینکه اشیاء و آدم‌ها حامل آینده‌های دردناکند و ما از آنها بی‌خبریم فوق‌العاده ترسناک و در عین حال مایه‌ی آرامش است. آن پنجشنبه‌ای که با ع.، ن. و م. رفتیم بازار، شمشیری ناهار خوردیم و بعد سوار تاکسی از حوالی پلاسکو رد شدیم و کمی درباره‌اش حرف زدیم، این فاجعه داشته مثل جنین در دل آن ساختمان شکل می‌گرفته و پیش می‌رفته.  من و ع.، و ن. و م. هم چندماه بعد جدا شدیم.

Read the whole story
nasimhs
2101 days ago
reply
نمیخواهم اینجا بمانم
بيروت
khers
2636 days ago
reply

Ayda
2647 days ago
reply
می‌خواهم جلسه‌ی بعد (در تاریخی نامعلوم) اینها را برای دکتر س. تعریف کنم و بعد در صندلی فرو بروم و اجازه بدهم غوطه‌ور در شهوت ِ «تشخیص»، موضوع را به تمام زندگی‌ام تعمیم بدهد. اینکه چرا می‌روم جایی وقت و پول (پول زیاد) صرف می‌کنم تا کسی را به اشتباه بیندازم و از اشتباهش لذت ببرم؛ این مساله‌ی بغرنج‌تری به نظر می‌رسد که دکتر س. به آن بی‌توجه است، چون از آن بی‌خبر است.
Tehran, Iran
paradoxi
2650 days ago
reply
«من قرار نیست اینجا بمانم». چه در اتاقم در خانه‌ی والدین‌ام، چه در اولین خانه‌ای که زندگی مشترک را شروع کردم، و چه در خانه‌ی فعلی، چه کلن. همیشه قبل از هر تصمیمی همین جمله خودش را جلو انداخته و اجازه نداده اقدام مشخصی انجام بدهم. توی ذهنم اینطور می‌گذرد که من که از اینجا و این وضع راضی نیستم و قرار است در آینده‌ای نزدیک از اینجا بروم (کجا؟ معلوم نیست)، پس چرا باید وقت صرفِ این مسافرخانه‌ی موقت کنم و ضمناً اثاث و وسایل و دل‌بستگی‌هایی اضافه کنم که وبال ِ گردن می‌شود و رفتن را پیچیده می‌کند؟

آدمی که چنین سوالی از خودش می‌پرسد، پاسخ‌اش را هم آماده دارد.
Share this story
Delete

"The life of every individual, viewed as a whole and in general, and when only its most significant..."

1 Share
“The life of every individual, viewed as a whole and in general, and when only its most significant features are emphasized, is really a tragedy; but gone through in detail it has the character of a comedy.”

- Arthur Schopenhauer
Read the whole story
nasimhs
2437 days ago
reply
بيروت
Share this story
Delete
Next Page of Stories